در آن کران کاسپین

© Sputnik / Pticin /  مراجعه به بانک تصاویر Чай с овощным вареньем
Чай с овощным вареньем - اسپوتنیک ایران
اشتراک
برداشت ششم: مربای تمشک

برداشت اول

برداشت دوم

برداشت سوم

برداشت چهارم

برداشت پنجم


در فلزی سنگین با فشار چند دکمه،سوت‌کشان باز می‌شود ، هنوز یک قدم برنداشته‌ایم که در دیگری روبه‌رویمان ظاهر می‌شود. این در، فقط یک دکمۀ فلزی دارد و پشت آن، پلکانی باریک و دیوارهای آبی‌رنگ و قدیمی است که بوی نم و سکوت عجیبش کمی من را می‌ترساند. به یاد آپارتمان‌های شلوغ و پر سروصدای تهران می‌افتم؛ اما اینجا پله‌ها شاید خاطره‌ای محو و دور از دویدن بچه‌هاداشته‌باشند. پیرزن با دست نرده‌های پلکان را می‌گیرد و راه می‌افتد. سه دور در راه‌پله‌ها می‌چرخیم، تا اینکه دست‌های پیرزن در کیف کوچک چرمی‌اش دنبال چیزی می‌گردد.
— نه، مثل اینکه هنوز خیلی پیر نشدم، کلیدم یادم نرفته!
و خندۀ ریز و دلربایی روی صورتش نقش می‌بندد. این اولین لبخند امروز است، آن را به فال نیک می‌گیرم و به دنبالش وارد خانه می‌شوم.
گرما و بوی خوش خانه به پیشوازم می‌آیند. کفش‌هایم را به رسم روس‌ها- که شبیه عادات ایرانی‌هاست- همان جا جلوی در، از پا درمی‌آورم و دمپایی‌های ابری سفیدی را می‌پوشم که پیرزن جلوی پایم گذاشته‌است. انگار آن ورودی و راه‌پله‌ها مربوط به این خانه نبودند. آشپزخانه بوی شیرینی تازه می‌دهد. زیر پالتوی قهوه‌ای رنگش ، بلوز بافت آبی، درست به رنگ چشم‌هایش به تن دارد. کنارتک صندلیِ که روبه‌روی بالکن قرار دارد، یک سبد پر ازگلوله‌های کاموای آبی‌ست. آن‌قدر وسیله در همین تک اتاق کوچک هست که ساعت‌هامی‌تواند حواسم را پرت کند. نیم نگاهی به چشمان شوق زده‌ام می‌اندازد و می‌گوید:
— دست‌هات رو بشور و بیا تو آشپزخونه، باید چای با عسل بخوری که سرما از تنت بیرون بره!
یک میز کوچک با رومیزی گلدار سبز، دو صندلی، یک ظرف کوچک عسل، یک کاسه مربای تمشک و یک لیوان بزرگ و لبریز از چای. لیوان دوم چای را که می‌ریزد، می‌نشیند.
— این مربای تمشک را همین هفتۀ پیش پختم، چند روز پیش از روستا برگشتم ، هوا سرد شده ، دلم می‌خواست همون‌جامی‌موندم، فکر می‌کنم زمستون سردی داشته‌باشیم ، شاید از هفتۀ بعد برف بباره امروز صبح تو اخبار می‌گفت. تو درمانگاه همه از سرما حرف می‌زدند. باید عادت کنی…
به این فکر می کنم که هم‌صحبت خوبی پیدا کرده، دو گوش مشتاق و یک جفت چشم کنجکاو، یک قلپ از چای می‌نوشم، باید بیشتر روی حرف‌هایش تمرکز کنم ، هنوز فهمیدن لغات محاوره‌ای روسی برایم سخت است. در اتوبوس که بودیم از خودم برایش گفتم و حالا نوبت اوست. او همچنان به حرف‌هایش دربارۀ هوا، باران و برف ادامه می‌دهد و من به این فکر می‌کنم که چه‌قدر زود اولین تصورم از سرد بودن رفتار روس‌ها اشتباه از آب درآمد.
از طعم مربای تمشک خانگی و چای لذت می‌برم. انگار خستگی سفر ، بی‌خوابی، سنگینی چمدان ، خیس شدن زیر باران و چهره‌های بی‌لبخند از یادم رفته‌است. باران که بند می‌آید، به ساعتم نگاه می‌کنم؛ هنوز چند ساعتی تا آخرین حرکت قطار و بسته‌شدن مترو وقت هست. دوربینم را آماده می‌کنم تا از اولین دوست روسی‌ام عکس بگیرم موهای صاف و سفیدش را مرتب می‌کند، با چشمان آبی‌اش به لنز دوربین زل می‌زند و لبخندی محو گوشه لبانش را به سمت بالا فرم می‌دهد.
— حاضر؟!! سه… دو… یک

ادامه دارد…

 

نوار خبری
0
loader
بحث و گفتگو
Заголовок открываемого материала